رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

رها کوچولو

به نام خدا

این وبلاگ رو برای دختر گلم که تمام عشق مامان باباست درست میکنم امیدوارم بتونم تمام خاطرات قشنگتو ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی اونارو بخونی و لذت ببری.            ...
17 مرداد 1391

بیمارستان

من الان بیمارستانم ساعت 2:55 اصلا نمی تونم بخوابم خیلی خوشحالم دارم برای دیدنت ثانیه شماری میکنم زمان نمیگذره. . . . . . رها پرستار اومده دنبالمون میگه باید بریم اتاق عمل آخه دکترم اومده الان ساعت 6صبح باید زنگ بزنم به بابا حسین تا زود خودشو برسونه.
17 مرداد 1391

برای حسینم.........

حسین عزیزم متشکرم برای تمام زمان های که مرا به خنده وا داشتی. برای تمام زمان های که به حرفهایم گوش دادی. برای تمام زمان های که به من شهامت وجرات دادی. برای تمام زمان های که با من شریک بودی. برای تمام زمان های که به من دلداری دادی. برای تمام زمان های که خواستی در کنارم باشی. برای تمام زمان های که به من اعتماد کردی. برای تمام زمان های که باعث امنیت و آرامش من شدی. برای تمام زمان های که گفتی دوستت دارم. برای تمام زمان های که در فکرم بودی. برای تمام زمان های که برایم شادی آوردی. برای تمام زمان های که به تو احتیاج داشتمو و تو در کنارم بودی. برای تمام زمان های که دلتنگم بودی. برای تمام زمان ...
17 مرداد 1391

برای رها......

1390.11.11  سلام دختر گلم الان که دارم مینویسم تو هنوز بدنیا نیومدی هنوز تو دل مامان الهامت هستی فدات شم تو قراره 1390.12.4 بیای تو بغل مامانی چقدر دلم می خواد زودتر ببینمت دستای کوچیکتو بگیرمو ببوسم تو چشمای نازت نگاه کنمو وخدارو شکر کنم که تورو بهم داد. فدات شم الان که دارم مینویسم داری تو شکمم بازی میکن. نفسم میخوام بدونی که چقدر برام عزیزی. زندگیم کاش زودتر نوشتنو شروع میکردم کاش از اولین روز بارداریم مینوشتم که با بابا حسین رفتیم جواب آزمایشو گرفتیم کاش بودی و خوشحالیه مارو میدیدی زمانی که رفتم سونو رهای کوچولومو دیدم صدای قلبشو شنیدم تکون خوردناشو نگاه کردم بهم گفتن دختری نمیدونی چه حسی داشتم آخه من خواهر ندا...
17 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رها کوچولو می باشد